روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پیرزن مهربانی در آن زندگی می کرد . پیرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پیرزن تنها که خیلی از کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای تق تق در را شنید.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش روانشناسی اندیشه سیاسی چای گرم فاستبقوالخیرات مطالب لاغری و رژیم غذایی گروه خدمات حسابداری مالی ومالیاتی بیدحساب تعمیرات راهنمایی در بازی فورتنایت Kari